اکنون من

طیبه شنبه زاده:شعر،حرف،مکث...

اکنون من

طیبه شنبه زاده:شعر،حرف،مکث...

مو هایم بس است حالا

 

 

 

 

وضعیت کفشی است

 با فیگور سرخ توی راهرو  

 باز می کنم لامسه را بر کلید چراغ 

 در تخت پیچیده سرت از من 

 روسری ایستاده در مرکز سر درد 

  

کنارم خواب نیست 

 کنار می زنم ملافه به پایم خسته است 

 تیر می کشد 

 سرت را درد میان انگشت متورم 

 می خواهم به لاله زار ببرم 

  

خوابت بودم که زنگ زدی ساعت 3 

 باز کردم سرت را از تخت 

 پریدیم توی کفش ها که به هم ریخته راهرو را 

 با بوی سرخ .

 

 خیابان کسی بود برای قدم زدن توی شلوار جین 

 عاشق بودی روبه روی دکه 

 بوسه می آمد به دست 

 باز می شد ویترین کج و کوله ی نشریات . 

 

 گوشه ها روسری بودند 

 عرق بودند 

 دست بودند 

 تو یک کلمه شاعر بودی 

 در بستنی تریا مزه می دادی. 

 

 وضعیت کافی می زند حالا 

 مو هایم بس است حالا 

 کفشم در خیابان داستان تازه ای است 

 می ایستم 

 کفشم آینده است 

 ماضی ام رفته سر کوچه ساندویچ بخورد 

 خوشحال باشد در وضع حال .

 

 کفش از پا گذشته است 

 از موهایم نمی ریخت رفته است 

 روز است 

 بچه نداشتم 

 فقط مو هایم در شانه می روند به وضعیت خراب 

 نا مطلوب هر کجا که بود  

 ما نبودیم. 

 

 

 

 

 

 

تیرهشتادو پنج

 

 

 

 به هر کجا که آن پاهای بلند

وهر کجا که سم اسب های راضی از علف اسفند                                                                                                               

به هر کجا که برود دست کشیده ی آن آب

این بخش تن با بوی انجیر تمام نشده است

که مثل باد ازجانب اطراف می آیی بالاخره

          با بویی از قد بلند

               وقطعه ی بهار.

به یک قسمت نیمه ابری متمایل بودیم از پنجره

همین جوری

به ابری که گرفته بود نزدیک چشم

به کمی روشن شدن هوا از قدم زدن

مثل ابتلا به مسیر سی سخت درفصل بارندگی

به مادرم گقتم :مادر شدن آمده بهم با دو کیلو اضافه وزن در جغرافیای بی خوابی؟

این توحش لب های بر آماسیده تا کی؟ تا کجا؟

به بخش دوم تن معترفم

روی روشن شدن رادیو از گوش بغل

روی مرکزیت اجسام پودر شده ی اطراف

این خودم    مثل خودم         مادریم. 

 

 

 

 

 

چند شعر از مرضیه برمال

 

  

 

 

مر ضیه ی برمال_دختر شایسته ی شعر آن سالها_ سالهاست از ما دور است با مقیاس جغرافیایی.اما همه ی سالها با شعرش  که دریچه ای به حسرت بود نزدیک ما بوده است . با اینکه آن روزها 18 ساله بود اما درک عمیق او از پدیده های جهان شعر  او را متمایز می کرد. مدت هاست از او بی خبرم و نمی دانم با شعر چه کرده است. شعر های زیر از مرضیه ی برمال به سال1378 خورشیدی است:  

 

 

 

 (1)

سیراب می شود زمین 

از خاطره ی باران 

تا فرصتی که بباری  

 

نسیم عطر گلی از قبرهای دور بیاورد 

وکندو طعم عسلی چشمانت را... 

 

 

 

(2) 

 

بهتر که نبارد باران 

وقتی چشم های تو را بی رنگ می کند 

و ما عینک از چشم بر می داریم 

و خوب نمی بینیم. 

 

 

 

(3) 

 

انگار... 

نگفته ی دلی پنهان در نخواسته ی من 

که فانوس جهان 

به روشنای چشمت ،سینه می تکاند از تاریکی 

اینک 

خلوت بر ملایم 

سایه ی سطری از چشمت 

 

ودلهره های شعرم 

بره هایی به رنگ خاک 

 انگار...خراشی است بر جان بی قرار 

 

 

 

(4) 

 

دیگر  ، بر آن شانه ی پریشان نمی وزد 

بر آن سنگ عبور دستها 

اکنون... 

دختر بی قرار من است باد 

که هر دم دل به راه می سپارد 

هر دم گیسو به باد می دهد 

 

برای ماندنم می ایستد 

و من با دست تازه ام  

زیر باران آینه 

چهره تازه می کنم. 

 

 

 

(5) 

 

با این همه دست بر می دارم  

از تو و امتداد همسان سکوت  

بعد از این ، می گریزم از تازگی 

و می دوم میان سایه ها 

 

کم می شوم از خودم ، تو را 

وخانه نشین می شوم باران چشمت را 

 

تا آب  

از طلسم شکسته ی عشق چکه کند 

و باز دست بر می دارم از تو  

و گیسوی برهنه ی ابر 

از تو  

وترانه ی ترک خورده ی باران 

از تو 

و بی راهه ی راه 

با این همه... 

 ازتو و این همه...