اکنون من

طیبه شنبه زاده:شعر،حرف،مکث...

اکنون من

طیبه شنبه زاده:شعر،حرف،مکث...

انتشار مجموعه ی شعر

 

 

«صرف نسکافه در مجلس ترحیم اسب»  

 

مجموعه شعر طیبه شنبه زاده 

ناشر: انتشارات بوتیمار 

سال چاپ:مهر 92 

مراکز پخش کتاب: ققنوس ، کتاب آوران 

قابل خریداری در کتاب فروشی های مرکز استان ها 

در تهران: انقلاب،روبروی درب دانشگاه تهران،پاساژفروزنده، انتشارات ققنوس و کتاب آوران 

پوست اندازی

                                                                     

 

 

 

اگربگویمت که این سطل آشغال توی اتاق

 

با من چه می کند وقتی که نیستی

 

 

روی شاخه ی مجنون بید نخواهی پرید

 

تک پوش طوسی ات تا می کنی گوشه ی جگر

 

اگر بگویمت سرم لای جگر گوشه ام گیر داده که برو

 

رفتن از اتاق می رود

 

از هال خواهد گذشت از آشپزخانه از ته مانده ی کپک  از غذا

 

اگر بگویمت لای چرخ بچگی ات

 

خیاط بوده ام به سواری سرعت تو به گواه کوچه و سنگلاخ

 

پیاده می شوی از دوچرخه  با زین فلزی بی ابر

 

پیاده می شوی از شلوار ورزشی نیمدار عرق لای پای پرانتزی

 

از سیاهی جوانی ات پشت لب زیربغل توی 13سالگی بلوغ

 

 

اگر بگویمت توی این لیوان

 

دندان و جگر من بود که لهیده می رفت پایین

 

قورتم نمی دادی

 

نمی کشیدی ام به زیر معده وناف

 

نمی بردی ام به تخت خواب .

 

اگر مسائل من شرعی بود

 

از شعور نیمدار پرده های اتاق نمی پرید

 

زیر همه ی آپارتمان های بی وقفه که بالا می آیند از سقف قارچ های سمی اتاق شهر

 

شهرستان من ! خاموش کی شوی به دود ؟

 

گوسفند معطر به علف ! قورمه سبزی کی شوی غلیظ ؟

 

پوستت را بکن ای دوست

 

ای بزغاله ی منفعل توی جلز و جلز باربی کیو

 

توی خون گلوت توی چاقوی زنجان

 

ای چرخ چرخنده که ازعصب های قوز ما رد شدی

  

دور بزن برگرد به فصل بهار و مردن یخ توی ودکا

 

ببین حالا سقوط پنجره از اتاق می زند بیرون

 

از گزند باد عقاب می پرد بیرون

 

از حرارت معده ، ناف می زند بیرون

 

از لابه لای جگرچرخ ژانومه ی اصل غیر وطنی می رود بیرون

 

ماهی که نمی رود به رود

 

می پرد به جوب فاضلاب

 

ای ماهی کم هوش فاضلاب بی تنگ !

 

نه ! تو توی هیچ رودخانه ی دیگ چدن نخواهی پخت.

  

 

 

 

 

                                                                                          طیبه شنبه زاده- اسفند91

عشق امیر کاستاریکایی

 

 

 

از اول قرار نبود این گلوگاه ِبلند از کمر تو رد شود 

 

اتوبوس های بین شهری از شقیقه 

 

ماموت های ده چرخ از کمرکش تو بگذرد 

 

اصلن مگر تو جاده بودی به راه سیرجان که باید به تو می رسیدیم ؟! 

 

مایعات بدن بودی اگر تو هفتاد درصد آبی من تمامن رودخانه ی شورم روی بُش ِ بالش ها 

 

تو مگر باکس ونستون ما بودی که دل توی دلمان می ریخت توی پوتین های بازرسی؟! 

 

مگر مارک سیتی زن بودی که چسبیدی به مچ لاغر مادرم وقتی سی ساله بود و 

 

موی سیاه بلندش دُشک های نُه بچه را طی می کرد به سمت دشک دو نفره اش؟! 

 

نه ، خدا وکیلی مگه چی از ونستون کم بودی؟ 

 

چی از سیتی زن؟ 

 

چی از ماموت؟ 

 

چی از گلوگاه ؟ 

 

که همین طور پاپتی می پری توی این هفتاد درصد مجنون؟! 

 

که بگویی تو هم بلد بودی از قرص ها بلند شوی با مچ لاغر و قد بلند؟!

 

تو مگر بچه های مادرم را زاییدی

 

که تا کمر توی دیسک فرو رفته بود و

 

با فشار هفت از زایشگاه بی مسمای شریعتی می آمد؟!

 

حتا یک عکس ناقابل از موهایش بلند نبود توی عکس رنگی کمر!

 

نه ! قرار نبود توی این ایستگاه

 

عشق از موهای کسی بلند شود

 

به کافه برود

 

رشته های فالوده از کاسه سر بکشد

 

هنوز از کاسه دو تا رشته ی فالوده از بندر مانده تا

 

این اتوبوس شهر را بشکافد

 

از رفاه نسبی میان سالی

 

از سیگارهای قوز کرده توی رگ های قلب

 

از دشک های نازک

 

از بوی اگزوز سفر توی ترمینال    بگذرد

 

علی الحساب به معرکه بگو

 

بیا همین جا بگیر

 

توی همین عروق آخرای این سفر

 

که قرار است گلوی تو توی گلوگاه آخر

 

مثل عشق های سینمای امیر کاستاریکا

 

با هندل دست و خر

 

از مرز بگذرد.

  

                                                                              طیبه شنبه زاده – خرداد 92  

 

 

 

 

دلتنگی های نقاش خیابان جهل و هشتم

از همین جا شروع می کنیم  

 

 

همین جا که شرجی و نکبت زده بالا                                                   

 

  

چاه مستراح همسایه زده بالا 

 

سلول های رکیک قهوه ای زده بالا  

 

 

فشار سرخ چراغ چهار راه رسالت  

 

موهای پر ادویه ی گرم حنایی رنگ مادر های پنجاه ساله به بالا زده بالا زده بالا  

 

درینک سر بالا  

 

هی ی ی ی موهای گستاخ که خلاف ماشین گشت  سر کوچه هوا می خورید  

 

با فشاراشتیاق  فشارمغز فشارخون فشار بازو  فشار بوسه  

 

روی تصادف چهار راه رسالت مثل تخم گنجشکی که از درخت لور می افتد  

 

به صورت جوجه ی نارس   

 

به صورت مرگ کوچک زرد روی آسفالت  

 

جوجه ی قبل از پر قبل از آسمان  

 

توی چهارراه   قبل از چهارراه   بعد ازچهارراه  

 

 

اصلا توی گور خودت بمیر توی گور دسته جمعی بچه های زلزله  

 

زن های گستاخ قرن اول طبرستان  

 

توی گور مردهای عصبانی توی جنگ  توی همه جوری بمیر  

 

تا این مرغ عشقی از بالا به پایین بیفتد  

 

 

چاه همسایه تخلیه نشود  

 

قهوه ای های بدبوی شارلاتان از منفذ های هوا بزند بالا  

 

نکبت قصه های سلینجربزند بالا فشارت نیفتد برود بدود توی کوچه پس کوچه ها  

 

باران اسیدی از تخم گنجشک ها بگذرد مقطوع النسل کند بچه ها دخترها پسرها مادرها  

 

پدر ها  

 

پدرها با پول خرد و نان تازه توی دست  عقیم   مضطرب  

 

می پیچند توی کوچه ی خانه   

 

آن جا که سه جفت چشم عقیم  رو به قاتق سفره نشسته اند و  

 

فشاراز نکبت زده بالا  

 

فشار از دلتنگی های نقاش خیابان چهل و هشتم  

 

فشار از چاه خلا فشار از همسایه  فشار ازدکه های پاتیل شبانه  

 

فشار از درینک های روزانه   

 

قرص های عصرانه  

 

قرص های شبانه  

 

قرص های صبحانه  

 

  

قرص های ...  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ترجمه یک شعر ازPhilip Levine

 

یک داستان

 

هر کسی داستانی را دوست دارد

بگذار با یک خانه ی ویلایی شروع کنیم

می توانیم با اتاق های حساب شده پرش کنیم

و اتاق ها را با چیزهایی مثل میز ، صندلی ، گنجه

و کشوهای بسته برای پنهان کردن رخت خواب های کوچک

که روزی بچه ها در آن خوابیده اند

کشوهای بزرگ با دهان های باز

برای نشان دادن لباس های به دقت تاشده به دقت شسته شده ، بدون لک ، بوی نا گرفته

و در انتظار فرسودگی

 

آن جا باید آشپزخانه باشد

در آشپزخانه هم باید کوره ای

شاید ازآن کوره های بزرگ آهنی

با لوله ی سیاه قطور

پنهان درتخته پوش های سقف

تا جایی که به آسمان برسد بوها و پخت و پزها را بیرون بدهد

این کوره کانون خانواده بود

و هم چنین سینک ظرفشویی که به زردی می زند دور خروجی آب

جایی که آب ، کثیف یا تمیز

بی هیچ توضیحی از آن می گذرد

به نوعی برای بیان داستانی که قولش داده بودیم

داستانی که پیش از این گفته شده     شاید

بی شک خانواده ای این جا بوده

چراکه مسیری پوشانده شده با کف پوش

به سمت جنگل خاکستری رنگ کاج

که ازهرسو پیداست


پدر جایی در نیمه راه زندگی ش    توقف کرد

برای حرف زدن با اهالی بهشت

که تصورشان می کرد بالای سقف

و اطمینان داشت که او را می شنوند

و وقتی کسی جوابش نداد

غرورش شکست

 که هرگز عادت به تقاضا نداشت

 

زندگی آن ها مشخصا ظالمانه نبود

چاهی داشتند که اوایل آب اش را پمپاژمی کردند

کوره ای که گرم بود

مادری که ساعت ها می ایستاد رو به ظرف شویی

ساعت ها چشم می دوخت به جنگلی

که صدای خرس های کوچک ازآن می آمد

خرس هایی از یک خانواده

و صدای پرنده ها که از درختی در عمق جنگل

تا دورها می گریخت

و بعد از آن کارگرها می رسیدند

با لیوان های سفال قهوه ی داغ


لکه ی رنگ و رو رفته ی جلوی در

جایی که مادرسرش را زمین گذاشت

وقتی که دیگر کسی او را ندید

با آن دو تکه پارچه ی چرک

آن دو تا دستگیره ای که به آن ها تکیه می کرد

و اجازه نمی دادند که بمیرد

حالا او کجاست ؟

فکر می کنی حق داری همه چیز را بدانی ؟

 

آیا بچه ها آن قدر کوچک هستند

که توی گنجه جا شوند؟

یا آن قدربزرگ که اتاق شخصی داشته باشند

وپدر در حالی که دست راستش رو به آسمان بلند کرده

ترکشان کند؟

اگر این پرسش ها خیلی شخصی اند

پس به ما بگو

جنگل کجاست؟

جنگلی که می بایست بوده باشد

چرا که قاره ها در قدیم با درخت پوشیده بود

همان طور که در مدرسه خواندیم

حالا هر چه می بینیم

خانه است و خانه

ردیف به ردیف خانه

تا جایی که می توان دید

تا جایی که نمی توان دید

تا هیچ

تا دنیای جدیدی که کسی ندیده

جایی با خاک و غبار بیشتر

با آتش بادی از بخش های سوخته ی زمین

زمینی که از دستش دادیم

و نه چیز دیگر.

 

                                         ترجمه : طیبه شنبه زاده

                                              تیر ماه91

 

ادامه مطلب ...