به:ساجده کشمیری ، مرجان اکبری و لیلا اسفندیاری
تو نفس مسیحا رو گذاشتی روی میز کامپیوتر
تا از ارتفاعات سفید نپال توی گوگل
به جمجمه ی یخ زده ی دوستانم
سلام
بفرستم
برای لاغری اندامشان بادگیر
برای موی کوتاهشان کلاه آفتاب گیر
تو از نپال
برف را به تخت خواب آوردی
تا سرود ملی خون های منجمد
ازگل های سبز رو تختی
سر بکشند
وقتی از رنگ زرد دشت
فقط گندم را فهمیدی
که باید به خانه می آمد
و در اتاق سه دری مهمان
با چای کلکته
زمستان را فرش می کرد دم در و می گذاشت
دست آفتاب سوخته ی عصرکوه
بزهای لاغررا به آغل برد.
من از آن چه می وزید
بادگیر تو را به پشت بام بردم و
لامسه ام را روی جنس لَختش آزاد کردم
فقط چند درجه زیر دماغ یخ زده بودی .
از آن چه می وزید
خبر یخ زدن بادها زودتر می رسید
ونفس منجمد و بی اثر مسیحا هم روی بادگیر
طرح صعود را خط می زد
خط اخم و
خط های بدن را
که در گوگل search
به شکل بزهای لاغر
دشت های تبت را می چرید.
از آن همه جوانی
فقط مردن را بلد بودی
مردن توی گوکل با وبلاگ هایی که
بادگیرت را به معرض باد گذاشتند .
سلام برشما
شعرت عالی بود پراز واژه های بکروتازگی هائیکه کمتر دیده بود
وگستره شعر در سرزمین های دیگر همبسیار جالب دستت درد نکند.
شاد باشی همیشه
شعرهاتون جالب بود ،شم ادبی خوبی دارید گرچه ما شاعر نیستیم ولی دوست داشتم یک شاعر بودم ،به وبلاگ من یه سسر بزنید بد نیست