اکنون من

طیبه شنبه زاده:شعر،حرف،مکث...

اکنون من

طیبه شنبه زاده:شعر،حرف،مکث...

مریخ

 



گرچه این طناب نسبتا شل یک سرش به مادربزرگ ها وصل است و یک سرش به مریخ اما تو که نمی توانستی با چتر مسدود وپیژامه از راه شیری فرار کنی  پس به  شناسنامه ات  برگشتی تا لعنت به

این طناب را

بکش تا بیفتیم و سرد شود این جسم افتاده ازواکنش سیاره ها

که با موهای شیری

کهکشان را سوخته ای

روی شناسنامه ی دهه ی جنگل

رقم می خورد

راه این سال های  پریده رنگ نوری .

 یک شناسنامه و ارسال تاریخ تولد به مسوول گورستان

چیزی درنوستالژی شناسنامه ها

که زندگی را

 ادامه می دهد

 جلد قهوه ای پلاستیکی اش را.

 

اگر توکه نمی خواهی به هم بریزی

 نظم این راه شیری را؟

بهتر که بتمرگی و به ناامیدی ات ادامه دهی

چیزی که نمی تواند بنشیند

که بایستد و سرش را توی نسیم نه

توی توفان نه

 

 

 توی این فنجان چای

پس تو بگو چه به روز این شناسنامه آمده

که نوشیدن چای در مجلس ترحیم را نمی تواند

 

ریختن مو جهان را نجات می دهد

ریختن مو از درز لباس

از کمبود آهن در تولید خط فقر

ریختن از پوکی استخوان پشت ولگن خاسره

افتادن در زخم بستر

پیچیده در شولای سبز سیر نا امیدی

 

چه به مویت بگویم که روی مویه ها در حال سفیدی است

و کسی برای  ران های نا امید

ناف های نا امید

پستان های نا امید

که از راه شیری فرار کرده است

تره هم خرد نمی کند

کسی سفید از ملافه تر

 آرامستان را توی مریخ تر

توی جنگل های آمازون با امکان دوست یابی ضعیف تر

 

و شنود این دیالوگ در فیبرهای نوری نادرتر:

سلام به ریزش مو از پشت سیاره های سرد

 به اینترنت کم سرعت

 به دود کنت

به مسدود

به چتر باز نشده در سقوط

سلام به تو ای خدای موهای سفید

ای خدایی که بهمن را آفریدی

تا دودش موهای سفید را

و راه خروجی کهکشان را گم کند

سلام به تو

که موریانه را در این جسم سرد

لای ملافه های سفید

به جان مریخ انداختی

دستت درد نکنه خدا.



دیوانه با اسب تازی در رگ

 

 

 

 چرا این اسب کنارنمی رود ازروی میز


چرا می کشد پاییز را و فشار از خون را


چرا آبان را پسر  


آبان را خطر سقوط  دیوانه از پنجره


آبان را تند و تیز


که ماهی فصل را پاره کند


که برشتگی را پاره کند


که شکم دریای بلا فصل آشفته را پاره کند


که قطار بندر یزد را پاره کند


و مثل ابر مزخرف بی چاک دهن


بریزد عقده و آب دهن


بریزد وسط مکتوب من


مکتوب تو


مکتوب همه ی دیوانه های پاییزی


که در پاییز پیپ می کشند به افتخار پاییز


 

خون فواره ها این جاست


خون مریم مجدلیه ی پشت رول 

 

خون خیابان بی درخت سوم


این ها دیوانه است


این ها همه دیوانه است


خانه ی لب دریا سرما بخورد در پاییز


دیوانه است


 اکسپکتورانت در خون جدول حل کردن در پاییز


دیوانه است


 وزیدن بسیار باد


وزیدن بی شمار باد


از جایی که دیوانه است


دیوانه با نفت خزر در خون


دیوانه با اسب تازی دررگ


تازیدن در انعقاد خون اسب


کمی مهلت تا بیاید ازخیابان ارمنی


کمی مهلت تا بزاید  کره ها یش را


 

 ژنرال اسبش را به درخت بسته است


نامه های ژنرال 


که آوازهایش را به درخت بسته است


و تف بلندی بر نیمکت عصر ریخته است


همین نامه های ژنرال چلقوز مست


می رود  می دود

 

اوکه پریشان عصر بودی


وانارها از رویش می ترکیدندی


انارها ی خفه در کارتونِ با مُهر شیرین عسل


عسل های فلج


عسل ها ی خمار در بوی سیگار


ما جا سیگاری را توی سفره پهن گذاشتیم


 کنار آبان قدم می زدیم


اسب از میز کنار نمی رفت...











زمانی برای مستی اسب ها




از اشاره به :

               pokeفیس بوک


از اشاره به سر دویدن خفت پلنگ

                            روی صورت ماه


از اشاره به توزیع نا مناسب ِآب


                                 برصورت


با فرمول ساده ی نمک


                          بر پوست


از اشاره به شکل میکده در جاده ی مجازی


که بوی بکر باران را به پوست لطیف اسب


به پوست قهوه ای  اسب


                           می برد


به پوست قهوه ای من


پوست قهوه ای دشت.



این چه دیوانه جایی است


این چه دیوانه اسبی


که در شیهه می پرد


در چای قهوه ای


در فرمول شیمی استخوان ها و رگ ها


می دود


در پوست چرم کفش گاو چران مأیوس


می برد


مکالمه را به جایی در کلاس عصر


مکالمه را به کشتی های خالی از عطر مؤنث



من مکالمه ام


من خِفتم که گلوم صدای باران را در گلوله شلیک می کند


گلوله را به ماشه برگردان !


گلوله را به ماشه بر گرداندن


روی رگ گردن


اسبی بیتوته کرده است



اسب را بزن


اسب را در مرکز هندسی اسب


برهنه ام


اسب برهنه در مرکز هندسی بدن ،


اسبِ امروز عصر


اسبِ دیروز عصر


اسب ِ همیشه عصر


که گلوله را ته حلق لذیذ کرده است .



ای اسب لذیذ من !


ای اشاره ی شیرین مکالمه در بدن !


بدن را برای مکالمه به تهران بردیم


دهن را برای مکالمه به خیابان های شلوغ مجازی


بدن را به جزیره بردیم


جزیره هیأت درشت چشم را


نمی تواند دیدن را


نمی تواند.


که از همه ی گل ها پیچک ها بنفش تر را


نمی تواند


بنفش گرسنه


که صورتش را در آب شور صورت


سیر می کند .



چه رنگی بنفش تر از پیچک توی حیاط نقلی پدر


می توانستن پدر بودن


با یک جفت جوراب مردانه توی پا


یک جفت کفش چرم قهوه ای توی پا


یک جفت چشم سیر قهوه ای در face


یک جفت بند ناف و

 

به دنیا آمدن پدر از پشت میوه های تابستان...



پدر ای پدر !


پدر از پنجاه و هفت سال پیش


پدر از نوحه ی گرم عاشورا در بدن


پدر از ماهیچه های سفت ِ کمر بودن


راست می آید.


پدر از نژاد سست من


با گلوله ای در چشم قرمز و


ترکشی در معنویت دست


با پوتینی از جبهه های داغ هویزه


با پدر می آید


موشک های شب چند شهر مرزی


پدر از مرزهای سفت خونی ِ خرمشهر


پدر از پدر های تاریخ


در آوردن


از بند سست تاریخ


که ولو شد و ریخت و به گا رفت


پدر از جایی می آید که


موشک ته ِ حلقش گیر کرده است


و بند رخت های ما در موشک باران ِ عصر های پلنگی


در هم ریخته است


رنگ لباس بچه ها


مرز را رنگی کرده است .



ما با پلنگ ها و اسب های مرزی


از کرخه و کارون مرزی


آب سفید را در لیوان شیک شهری


نوشیدیم


و به سلامتی همه ی آب های مرزی


لباس سفید پوشیدیم



ای اشاره  اشاره !


به چتری اشاره کن


که دیگر روی باران سفید است


به چیزی اشاره کن


که دیگر از مرز


زمانی برای مستی اسب ها مانده است


زمانی برای گریختن آخرین  موشک در گردن نا بالغ بچه ها.



زمانی برای ما


اگر بودن ،


زمان گریستن در سینی ناهار ِ به تنهایی خوردن


با زن های ملوّن فیس بوکی


شوهرهای ملوّن فیس بوکی


زمانی برای چت ِ چیپ ِ دردهای ملوّن


زمانی است


برای از دست دادن دست های رئالیسم


از دست رفتن زن های رئالیسم


و اگر جایی نیست برای  شوهر های مجازی


جایی در مرزهای دور


چهره ی غمگین اسب ها را می توان دیدن


که در باران با یال های قهوه ای


گاو چران ها را دور می زنند


و آهسته گریه می کنند .







خون یحیای سهروردی

 

                           خون یحیای سهروردی

 




چون نامه بخواند

دستار فرو گرفت

سرَکَش ببریدند

در حال پشیمان شد

فرمودشان تا چو سگ

خون او را بلیسیدند

 

تا سهروردی با خون تازه از حلب بیاید

روی دیوارهای نشیمن بپاشد

روی کتابخانه

بپاشد اشراق را

در پارازیت های بسته ی Lcd

روی بلوف های BBC

 

ای شهاب الدین ِ یحیای سهروردی !

ای خون بلند دمشق تا اذان ظهر!

برداراین خرقه ی سیال

از کوله ی موران ِضلّ ظهر.

 

 

در مناظره با تو

کانال های حکمت بحثی

شکست می خورند

کانال های مشمئز باد کردن اقسام بدن در نقاط ِ شکست

می خورند .

 

ای یحیای سرخ !

کدام حلبِ  دیوانه گردنت را

چون فوّاره ی شهید

 از کوچه ها ی شام

می پاشد بر گبّه ی قرمز اتاق

می پاشد بر حالت طفولیّتِ صندلی

خونی

که بی قرارتر از بریدن سیمرغ ؟

 

و از کانال های میان بُر

صفحه ی آبی فیس بوک را

سرخ تر از خون بازی عکس های خرداد

می کند

خیس تر از ژست خمار چشم های حشری .

 

ایِ شهاب الدین ِ یحیا !                                  

چه رودخانه ی دیوانه ای از گردن تو بر خرقه ی عربی می ریزد

که وقت ِغرق

 سنگ می شویم

با  خون های شکسته بردیوارهم توی فیس

بنویس :

در احوال شیخ اشراق و

کیفیت شکستن در خون هم .

ای شیخ...

 

   



                                                     







نفس مسیحا

 

                     به:ساجده کشمیری ، مرجان اکبری و لیلا اسفندیاری        

                  

                                                      

تو نفس مسیحا رو گذاشتی روی میز کامپیوتر 

تا از ارتفاعات سفید نپال توی گوگل 

 به جمجمه ی یخ زده ی دوستانم  

سلام  

بفرستم 

برای لاغری اندامشان   بادگیر 

برای موی کوتاهشان کلاه آفتاب گیر 

 

تو از نپال 

برف را به تخت خواب آوردی 

تا سرود ملی خون های منجمد 

ازگل های سبز رو تختی 

سر بکشند 

وقتی از رنگ زرد دشت 

فقط گندم را فهمیدی 

که باید به خانه می آمد 

و در اتاق سه دری مهمان 

با چای کلکته 

زمستان را فرش می کرد دم در و می گذاشت 

دست آفتاب سوخته ی عصرکوه 

بزهای لاغررا به آغل برد. 

 

من از آن چه می وزید 

بادگیر تو را به پشت بام بردم و 

لامسه ام را روی جنس لَختش آزاد کردم 

فقط چند درجه زیر دماغ یخ زده بودی . 

 

از آن چه می وزید 

خبر یخ زدن بادها زودتر می رسید 

ونفس منجمد و بی اثر مسیحا هم روی بادگیر 

طرح صعود را خط می زد 

خط اخم و 

خط های بدن را 

که در گوگل search 

به شکل بزهای لاغر 

دشت های تبت را می چرید. 

 

از آن همه جوانی 

فقط مردن را بلد بودی 

مردن توی گوکل با وبلاگ هایی که 

بادگیرت را به معرض باد گذاشتند .